زندگی دو نفره ما به مرز دو هفتگی خودش نزدیک میشود. روزهای خوبی بود. هم سختی خانهداری و شرایط زیر یک سقف مشترک و مدیریت خرج و برج تاحدودی دستمان آمد، هم شادمانی با هم بودن و آرامشی که از برِ حضور یکدیگر گرفتیم، عطشمان را برای زودتر همخانه شدن مضاعف کرد.
شاید خدا خواست و زودتر به خانه خودمان رفتیم و شاید قسمت بود تا آیندهای دورتر منتظر بمانیم. به هر حال از اویی که صاحب همه چیز است میخواهم تدبیری به ما بدهد تا در سخت و آسانِ زندگی درست رفتار کنیم.
نوشته بودم شکستیم ولی دوباره جوش خوردیم. تمامش یک شب بود. یک شب دلخوری. و فردایش من مثل هر عصر دیگر، آراسته و آماده منتظر بودم تا همسرم از راه برسد و او هم ذوقی به خرج داده بود و با شاخه گلی پنهان کرده در کیف دستیاش از راه رسید! گل از محوطه محل کارش چیده شده بود ولی خدا میداند که این غافلگیریِ معطر، به همهٔ هدایای گرانبهای دنیا میارزید. همان جا تمام دلخوریها تمام شد و ما دوباره به شادمانیهای کوچکمان دل خوش کردیم و گذشتیم...